کرامتي از خودم


 

نويسنده: سيد مسعود شجاعي طباطبايي




 
يک روز صبح زود از چادر بيرون زدم. دلم مي خواست برم کنار رودخانه اي که به فاصله کمي از کنار چادرمان مي گذشت تا گذر آب را ببينم. کنار رودخانه نشستم. ماهي ها به زيبايي کنار پاهايم حرکت مي کردند. کمي که گذشت، ديدم خودشان را به پر و پاي من مي مالند. از اين اتفاق متحير شدم: خدايا، چه بر من گذشته بود که ماهي ها اين طور بر اشرف مخلوقاتت بوسه مي زدند. دست در آب بردم و يکي از بوسه زنندگان را با دست گرفتم. بدون هيچ تلاشي در دستم آرام گرفت. به ذهنم رسيد تا از اين نعمت لايزال استفاده کنم و با تشکر از معبود، به تندي ماهي هاي ديگر را گرفتم و بر خاک انداختم. به ذهنم رسيد براي صبحانه بچه ها ماهي درست کنم. تعداد که به حد کفايت رسيد، پيراهنم را پر کردم و باشتاب به چادر برگشتم. فرصت کم بود. به تندي و باشوق به آماده سازي براي پخت پرداختم. رايحه خوش ماهي، بچه ها را متوجه خود ساخت و کمي بعد همه بي صبرانه منتظر خوردن ماهي بودند. تعدادي ديگر از بچه هاي ساير چادر ها هم مشتاق بودند تعارفي رد و بدل شود تا سهمي از اين غذا در دل آنها جا بگيرد. با خوشحالي زايد الوصفي مشغول ديدن بچه ها شدم که با اشتهايي تمام اين خوراک را تقريباً مي بلعيدند، طوري که با ايثار تمام، خودم يک لقمه از اين غذا نصيبم نشد. ساعتي نگذشته بود که يکي از برادران در حالي که به خود مي پيچيد از چادر بيرون زد. لحظاتي بعد به دنبال او ساير برادران هم از چادر بيرون زدند. خدايا، چه شده بود؟! کمي بعد صداي «آي دلم ، واي دلم» از هر گوشه اي شنيده مي شد. بلافاصله بچه هاي امداد به ياري آمدند و علت اين اتفاق را مسموميت اعلام کردند. البته عامل آن هم به زودي پيدا شد و آن کسي نبود جز من. من به تنهايي دو دسته خودي را از پاي در آورده بودم. بعد معلوم شد به دليل آن که شب گذشته در بالاي رودخانه، لشگر ديگري اطراق کرده بود و علي الطلوع به شست و شو مشغول شده بودند، آب رودخانه از صابون اشباع شده بود و...
منبع:ماهنامه امتداد- ش 46و47